خیلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمیبرد...
وقتی هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمی یومد دیگران بخوابن...
یکی از همین شبها یکی از بچه ها سردرد عجیبی داشت و خوابیده بود.تو همین اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!
رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟چی شده؟؟
گفت: هیچی...محمد می خواست بیدارت کنه من نذاشتم!
رسول و می بینی داغ کرد افتاد دنبال اون بسیجی و دور پادگان اون رو می دواند